سلام.دختر24 ساله ای هستم دانشجوی ترم اخر یه سال با پسری دوست بودم حتی نمیزاشتم دستم رو بگیره اون خیلی بیشتر منو دوس داشت تاجاییکه من بارهابه خاطر اینکه رابطه دوستی رو قبول نداشتم و حس می کردم آبرو ریزی میشه کات می کردم ولی باز ول کن نبودتوی یه سال حتی یک بارهم باهاش بیرون نرفتم فقط گاهی منو توی دانشگاه میدید در حد 20 دقیقه نیم ساعت اونم خیلی کم هم دانشگاهی نبودیم. .پسره هم خانوادش مذهبی بودن یه سال از من بزرگتر بود وضع مالی وفرهنگی اونا از ما بالاتر بود .کار نداشت دلیل خواستگاری نیامدنش همین بود فک می کرد خانوادش چون کار نداره نمیزارن فک می کنن فعلا بچه اس . من هم چون وضع مالی مون خوب نبود اصرار نمی کردم منتظر بودم تا خونمون رو عوض کنیم..مطمعنم ک خیلی دوسم داشت منم عاشقش بودم کاملادو طرفه بود علاقه مون .من خواستگارام رو رد می کردم به اون هم میگفتم رد کردم زیاد رد می ردم یه جورایی انگار خیالش راحت شده بود که به هیچکی بله نمیگم تا اینکه سه خواستگار با هم توی یه هفته اومد خانوادم فشار اوردن که حتما باید با یکی از این سه تا باید ازدواج کنم اینو نگفتم که تک دخترم..به دوست پسرم گفتم ایبار مثل دفعه های قبل نمی تونم رد کنم یه کاری بکن فک کرد مثل سابق می تونم رد کنم ولی این بار خانودم ول کن نبودن اون خواستگاری که خانواده خوبی داشت و وضع مالی خوبی داشتن رو انتخا ب کردن هیچکی به نظرم توجه نمی کرد .به مامانم گفتم یکی رو دارم دوسش دارم ولی بی توجه به من فقط داد میزد سرم نامزدی رو جلو انداخت تا حتی دوست پسرم نتونه بیاد خواستگاری..هفته اخر قبل از نامزدی حال دوتامون( من و دوست پسرم) خیلی خیلی بد بود در حدی که تب کردم اونم حالش از من بد تر بود .مامانم فقط سرم داد میزد به ته خط رسیده بودم مجبور شدم بگم اره راه دیگه ای نبود فقط سرم داد میزدن مخصوصا مامانم .دوست پسرم یه سال ازم وقت خواست گفتم نمی تونم واقعا نمی تونستم دقیقا توی امتحانام بود همش گریه می کردم درسام رو افتادم مشروط شدم و فک می کردم اخراج میشم از دانشگاه .خیلی خیلی خیلی حالم بد بود وضعیت دانشگام علاقه ام به کسی که نمی تونست بیاد خواستگاری .فشار شدید خانوادم .و بدتر از اون اینکه حتی یه نفر هم نداشتم باهاش مشورط کنم .....اخرین باری که با دوست پسرم حرف زدم شب قبل نامزدیم بود .من حرف میزدم و اون فقط گریه می کرد و می گفت" بخدا دارم میمیرم" "بعد ازتو چکار کنم" و تمام شد....خانوادم اونی که وضع مالیش بهتر بود رو انتخاب کرد پسر قد کوتاه و نحیف که دوسش ندارم هفته اول خودم رو زد م ب بی خیالی و لی یه هفته هم بی خیالی دوام نداشت الان دو هفته است نامزدیم حالم بده ناراحتم روز به روز لاغر تر میشم .بی اشتها شدم.زیاد میخوابم با هیچکی حرف نمیزنم . با نامزدم با احترام حرف میزنم از روی ادب نه علاقه ...هر بار پسره رو میبینم توی دلم میگم من چه گناهی کردم این قسمتم شده...خانواده من و نامزد م خیلی خیلی راضی اندحداکثر دو ماه دیگه خانواده ها میگن عقد کنین ولی با وضعی که من دارم نمیدونم چکار کنم کمکم کنید!